بیا تو .com

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


داستانک خنده دار:مشتري مداري:

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 26 تير 1390برچسب:داستانک خنده دار:مشتري مداري: , موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

جالینوس و دیوانه

جالینوس از یارانش می خواهد که فلان دارو را آماده کنند. یاران به وی خاطرنشان می سازند که “این دوا در علاج جنون کار رود و از کمال عقل تو بعید است که حاجت بدان کنی.”جالینوس پاسخ می دهد که امروز دیوانه ای با من در میان راه، اظهار تملق و چاکری کرد، اگر سنخیتی در میان ما نمی بود، این توجه در نزد او حاصل نمی شد.”

تبلیغات پیامکی
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان مردی که جهنم را خرید

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.
فرد
 دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست

بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...! 

کاش یکی امروز پیدا بشه که این جهنم رو از بهشت فروشا بخره

 

داستان مردی که جهنم را خرید!

تبلیغات پیامکی
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

ثروت واقعی کوروش بزرگ

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟
کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟!  کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش‌شان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره‌اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد!

تبلیغات پیامکی
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عشق از گرانبهاترین چیزهاست

بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود.
تبلیغات پیامکی
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان خر و زنبور عسل

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند. روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می کند و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید :


 

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

جوانی عاشق دختری شد…

جوانی عاشق دختری شد ومیخواست با او ازدواج کند
روزی دختر را به همراه دو دوست دخترش به منزل دعوت کرد
و به مادر گفت میخواهم حدس بزنی که عشق من کدامیک است
بعد از رفتن آنها از مادر پرسید: توانستی دختر مورد علاقه مرا از این سه تا تشخیص بدهی
مادر گفت: بله
ومشخصات دختر را بیان کرد
پسر با تعجب پرسید: مادرم از کجا فهمیدی که این دختر مورد علاقه من است؟
مادر جواب داد: نمیدانم چرا ازش بدم اومد

 

تبلیغات پیامکی
نويسنده: فروزان تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان شیری که دنبال خرگوش بود(حتما بخونید)
 

آقا شیره دلش بدجوری برای خوردن یک خرگوش چاق و چله لک زده بود، رفت توی جنگل و یه گوشه کمین کرد،

 

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شغل گوریلی!
مرد جوانی نیازمند شغل بود. پس تصمیم گرفت به باغ وحش برود و درخواست کار بدهد. از قضا یکی از ستاره های باغ وحش که یک گوریل بود، شب قبل درگذشته بود و مسئولان باغ وحش این خبر را از همه پنهان کرده بودند. آنها به مرد گفتند که اگر حاضر شود لباس گوریل را بپوشد و نقش او را بازی کند، پول به او خواهند داد. مرد جوان به شک افتاد ولی در نهایت به این نتیجه رسید که راه خوبی برای پول درآوردن است. بنابر این پوست را پوشید و در قفس گوریل رفت. مردم به باغ وحش می آمدند و از دیدن گوریل و حرکات او لذت می بردند. مرد جوان صدای گوریل در می آورد، به سینه خود می کوبید و از این طرف به آنطرف می دوید. روزی ناگهان تعادل گوریل بهم خورد، به تورهای قفس برخورد کرد و در قفس شیر پرت شد. به محض افتادن مرد در قفس، شیر غرش وحشتناکی سر داد. مرد جوان ترسید و شروع به دادزدن کرد: کمک، کمک...
ناگهان شیر روی سینه او پرید و خیلی آروم گفت: خفه شو، وگرنه هر دوتامون کارمونو از دست میدیم...
تبلیغات پیامکی
نويسنده: فروزان تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:شغل گوریلی! , موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

صرفا جهت خنده!

صرفا جهت خنده!


 

صرفا جهت خنده!

 

تبلیغات پیامکی
ادامه مطلب
نويسنده: فروزان تاريخ: سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان های کوتاه و پند اموز ۱

داستان های کوتاه و پند اموز ۱

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غر غر می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"

تبلیغات پیامکی
نويسنده: فروزان تاريخ: سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to giyahanedarooyi.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com